خلاقیت از آن کلمههای ساده است که همه معنیاش را میدانند. در روز هزاران بار در کلام هزاران نفر شنیده میشود. صدها کتاب با آب و رنگهای مختلف در کتابفروشیها پیدا میشوند که در باب خلاقیت نظریهها دادهاند و قلمفرساییها کردهاند. پس گویا هیچ ابهامی در مورد معنای این کلمه وجود ندارد. حداقل برای من که تا همین امروز، هیچ ابهام و علامت سوالی وجود نداشت. اما خوبی زندگی این است که همیشه راهی پیدا میکند تا تو را سر جایت بنشاند و یک کشیدۀ جانانه نثارت کند تا خیال برت ندارد که همه چیز را میدانی!
خلاقیت، سیال مثل آب
معنی و مفهوم خلاقیت در تمام این سالها، همیشه برای من نوعی از سیالیت را درون خود به همراه داشته است. در هر دورهای از زندگیام، خلاقیت را در قالب خاصی دیده و برای خودم تعریف کردهام. مفهوم خلاقیت بیشتر از این که جنسی از جماد داشته باشد، نوعی سیالیت در خود دارد. در هر دورهای از زندگی و درون هر کانتکست، میتواند معنا و مفهوم جدیدی به خود بگیرد. درست شبیه آب، که متناسب با ظرفش، در قالب و شکلی تعریف میشود.
یک
جبر ژنتیکی
من همیشه خودم را فرد خلاقی میدانستم، بخش بزرگی از این باور، توسط اطرافیانم به من القا میشد، و بخشی از آنچه که خودم در تجربه به آن رسیده بودم. تا سالها پیش، خیال میکردم خلاقیت یک موهبت و استعداد مادرزادی است. یعنی یا خلاق به دنیا میآیی، یا نه. نوعی از جبر ژنتیکی که اگر شانس با تو یار باشد و فاکتورهای مختلف وراثتی درست در کنار هم چفت شده باشند، بدون زحمت خاصی تبدیل به یک فرد خلاق میشوی.
اما پس از مدتی، با خواندن کتابها و نظریات مختلف، شدت و حدت این دیدگاه برایم کمی تعدیل شد و به این باور رسیدم که خلاقیت، یک موهبت آسمانی با ویژگیهای عجیب و غریب نیست. بیشتر از این که فضایی باشد، زمینی است. مثل همۀ مهارتهای دیگر، قابل یادگیری و تمرین است. به نحوی که اگر تلاش کنی و از تکنیکهای درست استفاده کنی، میتوانی بعد از مدتی از یک آدم ناخلاق، تبدیل به یک ماشین تولید ایدههای خلاقانه شوی.
دو
از جنس ساختن
در این دورۀ فکری که دانشجوی یک رشتۀ فنی بودم، خلاقیت برای من از جنس ساختن بود. تعجبی ندارد، چون وقتی تمام مدت روز را مشغول سر هم کردن مدارهای الکتریکی باشی یا در گیر و دار تجزیه تحلیل سیستمها، ناخودآگاه ذهنت همه چیز را ساختنی میبیند و دوست دارد به هر مفهومی، هر چقدر هم انتزاعی، لباسی سیستماتیک بپوشاند.
در این دوره برای آزمایش کردن نظریاتم در مورد خلاقیت، مدت کوتاهی را صرف آموزش نویسندگی خلاق برای کودکان و نوجوانان کردم. قبل از شروع این دوره، روزها مشغول تهیۀ برنامۀ دقیق آموزشی کردم، سرفصلها را مشخص کردم، از بهترین و بهروزترین منابع دست اول آموزشی استفاده کردم، و به خیال خودم با دست پر به میدان این تجربۀ غریب و جدید پا گذاشتم.
اما احتمالا همانطور که حدس میزنید، تمام نقشههایم نقش بر آب شد و هیچ کدام از نظریاتم به بار ننشست. آن بچههای سرتق چموش، به هر چیزی شبیه بودند الا یک ماشین. من که سالها خودم را وقف پروگرم کردن میکروکنترلرها و پروسسورها کرده بودم، انتظار داشتم که بتوانم به همان سرعت این موجودات ناشناخته را با الگوریتمهای ساخته و پرداختۀ ذهن خودم تطبیق بدهم. اما زهی خیال باطل.
این تجربه در کنار اتفاقهای دیگری که همزمان برایم رخ داد، من را به این نتیجه رساند که آن زاویه دید ماشینی و صفر و یک، به درد دنیای واقعی و تعامل با آدمهای غیرقابل پیشبینی نمیخورد. تناقضات فکری و فلسفی که گریبانگیرم شدند، آرام آرام ذهنم را به سمت و سوهایی جدید از قلمروی تفکر بشری کشاند. اینطور شد که سر از دانشکده هنر درآوردم و خودم را غرق در کتابهای فلسفی کردم.
سه
کلاف سردرگم فلسفی
هنر، به مثابه یکی از مهمترین جولانگاههای قوۀ ابداع، بهترین بستری بود که میتوانستم سر از کار مفهوم چغر خلاقیت سر در بیاورم. همگام با واحدهای فلسفۀ هنر دانشگاه، سر نخ را از ابتدای تاریخ فلسفی در دست گرفتم تا ببینم در نهایت به کجا میرسد. از سقراط و افلاطون آغاز کردم، سدهها و هزارهها را پشت سر گذاشتم، متفکران و تئوریسینهای فلسفۀ هنر را به اندازۀ وسع موشکافی کردم و جلو آمدم، اما با هر قدم پیشروی، نه تنها مسیر واضحتر نمیشد، بلکه این سر نخ در دست من، بیشتر به یک کلاف سردرگم درهم پیچیده شبیه میشد.
تعدد آرا و نظریات فلاسفه و مشی و مشربهای فکری متکثر، ماجرا را از همیشه برایم پیچیدهتر کرد.
چهار
چشمانی که برق میزنند
چهرهها، خندهها، سکنات و حرکات، لباسها، اسمها و صداهای آدمها را همیشه فراموش میکنم، اما چشمها، چشمهای آدمها همیشه در ذهن من باقی میمانند و نگاهها بیش از هزاران کلمه و حرف و حدیث، برایم معنی منتقل میکنند. جنس نگاه آدمها در شرایط مختلف، با هم فرق میکند. نگاه از سر استیصال، با نگاه از سر شوق فرق دارد. نگاه غمگین، با نگاه امیدوار زمین تا آسمان تفاوت دارد. حتی سرعت افتادن نگاه از بالا به پایین، میتواند مشخص کند که طرف مقابل همین الان با چه حسی در درون خود دست و پنجه نرم میکند.
همۀ اینها را گفتم، تا به این جا برسم: وقتی تمام درهای کشف معنی خلاقیت به رویم بسته شد، تنها راه فهم و سردرآوردن از این واژه، برایم در نگاه آدمها خلاصه شد. چشم دوختن به چشم آدمها موقعی که مشغول انجام کار خلاقانهای بودند، من را به یک نقطۀ اشتراک بین آنها رساند: چشمانی که برق میزنند.
فرقی ندارد که آن چشمهای روشن متعلق به چه کسی بود: زنی موقع امتحان کردن یک لباس جدید در فروشگاه، در حالی که ناگهان چشمانش برقی میزد و در خیالش لباس جدید را با باقی لباسهای قدیمیاش ست میکرد. یا رانندهای که بدون کمک ویز و گوگل مپ یک فرعی تنگ و باریک را برای دور زدن ترافیک کشف میکرد، یا کودکی که برای اولین بار میفهمید که میتواند به جای یک مداد، چند مدادرنگی را همزمان در دستش بگیرد و یک خط چندتایی رنگارنگ فقط با یک حرکت خلق کند.
این برق نگاه، در همۀ اینها مشترک است. درخششی که حاصل از لحظۀ خلق است، لحظۀ بینظیر آفرینش.
بازگشت به نقطۀ شروع
این سفر طول و دراز و پرماجرا برای کشف معنای خلاقیت، حالا برای من دوباره به همان نقطهای رسیده که از آن آغاز کردم، غور وتفحص دوباره در فرم لغوی.
خلاقیت از خلق کردن میآِید، از آفریدن.
رمز و راز اصلی، همین یک کلمۀ آفریدن است. فعل آفرینشگری که میتواند ما را به تمامی موجودات دیگر، برتری دهد. آفریدن، به قصد آفریدن و نه هیچ چیز دیگر. ما میآفرینیم، نه برای این که زندگیمان را بهبود دهیم، نه برای این که به سود و فایدهای برسیم. برای این که آفریدن فارغ از این که چه کارکردی برای ما دارد، قدرت ازلی و ابدی و سدنشدنی ما را دوباره به یادمان میآورد. لذتی که از هر چیزی بالاتر است و حسی از زنده بودن را برایمان به همراه میآورد.
دست به آفرینش میزنیم، تا مطمئن شویم که زندهایم و هنوز فرصتی برای زنده ماندن داریم. اگر تنها یک باور در زندگی داشته باشم، این است که ما به خلق کردن زندهایم و بدون آن: فقط مردگانی که دوست دارند به خودشان دروغ بگویند.
مینو جان مقاله ات مثل همیشه عالی بود.
پاینده باشی