درباره من
من مینو احمدیان هستم.
از ۲۶ سال زندگیام، به جز همان ۶ سال اولش بقیه را در مدرسه و دانشگاه گذراندهام. از این اتفاق نه خوشحالم و نه ناراحت. دانشگاه چیزهایی به من داد که معتقدم هیچجای دیگری نمیتوانستم پیدایشان کنم. و از طرف دیگر چیزهای زیادی را از من گرفت که هرگز نتوانستم جبرانشان کنم.
اگر بخواهم یک نمای کلی از خودم به شما بدهم باید بگویم از آن آدمهایی هستم که مدام از این شاخه به آن شاخه میپرند. به لطف تفکرات خشک جامعه و نگاه عقب افتاده آموزش و پرورش، از همان کودکی آن قدر به این ویژگی شخصیت من ایراد گرفته شد و توی سرم زده شد که همیشه به خاطر این تنوع طلبی یک حس گناه همراهم بود. و اگر خانوادهام به من جرئت متفاوت بودن را نمیدادند، به یک بچه سرخورده عقدهای تبدیل میشدم.
من هم زمان هم شاگرد اول بودم (هیچ وقت به معنای کلمه خرخوان نبودهام، چون به یاد نمیآورم به جز سر کلاس درس و شب امتحان وقت دیگری لای کتابهایم را باز کرده باشم)،
هم خوره کتاب و مجله بودم (از تئوری نسبیت اینشتین گرفته تا رمانهای آگاتا کریستی و ساینس فیکشنهای آسیموف. و البته که کتابهای کمک درسی همیشه برایم منفور بودند و حکم یک گناه کبیره را داشتند)، و هم دیوانه کارتون و فیلم و سینما.
هم به شدت بازیگوش (همیشه شیطنتها را من طراحی میکردم و بقیه بچهها اجرا. برای همین همیشه آنها گیر میافتادند ولی من جایگاه پشت پرده خودم را حفظ میکردم!)، هم خیلی مودب و آرام، هم خیلی پرحرف و هم به وقتش بسیار آرام و بی سر صدا.
خلاصه که این لیست پرتناقض بسیار طولانی است ولی فعلا به همین بسنده میکنم.
تا مدتها خودم هم باورم شده بود که این تنوع طلبیها و این علاقمندیهای وسیع و گسترده، یک ویژگی منفی شخصیتی است و همیشه دلم میخواست مثل بچههای مردم باشم و سرم فقط به یک کار مشخص بند باشد و از این حرفها.
اما به مرور زمان نگرشم به جهان عوض شد، فهمیدم هیچ وقت نمیتوانیم ادعا کنیم هیچ دو چیزی در این جهان به هم بیربطند و از هم مستقل. از نظر من همه چیز و همه کس در یک کلاف به هم پیچیدهاند و قطعا روزی همدیگر را کامل میکنند.
آرام آرام با آدمهایی آشنا شدم که شبیه به خودم بودند:
پزشکی که عاشق ادبیات بود. تعمیرکاری که تمام حقوقش را جمع میکرد تا با آن تابلوهای هنری بخرد. معلمی که شبها به خاطر علاقهاش سرآشپز یک رستوران بود. مهندسی که بعد از سالها شرکت عریض و طویلش را رها کرد تا در یک مزرعه کار کند.
از یک جایی به بعد دیگر برایم مهم نبود که بقیه چه میگویند، اقیانوس میلیمتری، همه کارۀ هیچ کاره یا هر چیز دیگر.
من سفت و سخت چسبیدم به علاقههایم و بقیه را هم مجبور کردم که من را با تمام ویژگیهایم بپذیرند. برای همین بود که دیگر استادهای دانشکده فنی به من عادت کرده بودند، سر آزمایشگاه الکترونیک تند تند مدارها را میبستم و نتیجه را به استاد تحویل میدادم و یک نفس تا دانشکده ادبیات میدویدم تا بتوانم به موقع به کلاس داستانخوانی هزار و یک شب برسم.
اما در تمام این زندگی پر از شاخههای مختلف، یک چیز همیشه برایم ثابت ماند و تغییر نکرد:
عشقی که همیشه به تغییر و خیالپردازی داشتم. خیالهایی که همیشه منجر به ایدههای جدید میشدند. ایدههایی ریز و درشتی که خیلیهایشان عملی شدند، خیلی بیشترهایشان به شکست منجر شدند، بعضیهایشان فراموش شدند و چندتاییشان زندگیام را زیر و رو کردند.
برای همین تصمیم گرفتم ویتامین میم آن کارخانه رویایی باشد که همیشه از بچگی آرزویش را داشتم: کارخانهای که هر روز در هر زمینهای هزاران هزار ایده جدید تولید کند تا جهان را به جای جذابتری تبدیل کنند و از این یکنواختی کسالتبار درش بیاورد.
راستی اگر تحصیلاتم برایتان مهم است باید بگویم که مهندسی هستم که جزو شاگرد اولهای رشتهام بودم، اما به جای این که مثل بقیه همان فرمان را جلو برم، ۱۸۰ درجه تغییر مسیر دادم به سمت هنر، و در آینده میخواهم بروم سراغ جامعهشناسی.
( گفته بودم که هیچ وقت نمیتوانم یک جا بند شوم!)
و همیشه هم خودم را اینطور معرفی میکنم:
دختری که
عاشق رنگ زرد،
بوی تند فلفل قرمز،
و فیلم “آبی” کیشلوفسکی است.