این پست طی روزهای آینده به مرور تکمیل خواهد شد
همۀ ما تجربۀ گیر افتادن در دام سوالات تکراری را بارها و بارها از سر گذراندهایم. فرقی ندارد مشغول گفتگو با چه کسی هستیم، دوست، استاد، همکار یا یک غریبه که در صف بانک سر صحبت را با او باز میکنیم.
چه خبر؟ چیکارا میکنی؟ دیگه چه خبر؟ قیمت دلار چنده؟
به جز این سوالهای نخنمای کلیشهای، چیز دیگری در آستین نداریم! پرسشهایی بیجان که هرچقدر زور بزنند نمیتوانند طول و عمق گفتگو را بپیمایند.
گفتگوهایی که نمیتوانند در واقعیت منعقد شوند، ناچار در ذهنهایمان پیش میروند، جایی که هیچ مخاطبی برایشان وجود ندارد و برای همین نمیتوانند جاری شوند. در عوض مثل یک چالۀ آب، یکجا جمع میشوند، روی هم انباشته میشوند و به مرور به باتلاقی تبدیل میشوند که همه چیز را در خود میبلعد.
بپرس تا به پاسخ برسی
پاسخ فقط یک کلمه در فرهنگ لغات نیست. بلکه یک موجودیت زنده است که شبیه به تمام جانداران دیگر یک چرخۀ حیات را طی میکند.
برخلاف تصور اکثر ما، پرسش و پاسخ روندی خطی ندارد. یعنی در نقطهای تمام نمیشود، بلکه به صورت یک چرخۀ تا بینهایت ادامهدار است که هرگز پایانی ندارد.
پاسخ، با پرسش متولد میشود، در خلال دیالوگها شکل میگیرد، با مونولوگها صیقل میخورد و به بلوغ میرسد. با پاسخهای دیگر در هم میآمیزد و در مرحلۀ زایندگی، به پرسشی نو تبدیل میشود و از درون پاسخهای جدیدتری را به دنیا میآورد.
اما این چرخه برای هر پرسشی به طور کامل شکل نمیگیرد. بسیاری از پرسشها عقیماند، یا ظرفیت و توان لازم برای طی کردن مسیر رشد را ندارند. به همین دلیل از خاصیت زایندگی برخوردار نیستند و نمیتوانند در هر چرخه، معناهای جدیدی را بیافرینند.
پرسشهای کلیشهای زردی که همیشه به عنوان تنها سلاح در تمام مهمانیها و دورهمیها و مصاحبههای کاری میپرسیم و میشنویم، ما را در یک چرخۀ معیوب به دام میاندازند که رها شدن از آن به کاری سخت و طاقتفرسا تبدیل میشود.
اگر برای بسیاری از اتفاقات و رخدادهای زندگی پاسخی قانعکننده و درخور نداریم، به این علت است که نتوانستهایم سوال درستی طرح کنیم. بدون داشتن سوال، به دنبال یافتن پاسخ هستیم، درست مثل این که بدون داشتن یک مرغ، منتظر فرود تخممرغ باشیم.
از سقراط تا کارداشیان: نفرین بیسوالی
برای این که بهتر متوجه اهمیت پرسش و پرسشگری در بنا شدن فرهنگ و تمدن بشری بشویم، بهتر است به دوران یکی از بزرگترین فلاسفۀ یونان سفر کنیم: سقراط.
آنچه کم امروز به عنوان تاریخ فلسفۀ غرب میشناسیم، ریشه در افکار و آراء سقراط دارد. البته که در این پست به دنبال شرح و بسط مفاهیم فکری و فلسفی یونان باستان نیستم، بلکه تصمیم دارم بر شیوۀ فلسفیدن سقراط تمرکز کنم.
سقراط در تاریخ به عنوان معلم اول شناخته میشود، فلسفه برای او به جای این که در حلقههای شخصی و آموزشی آن دوران یونان شکل بگیرد، در کف کوچه و بازار و در میان مردم عادی قابل بنا شدن بود.
روش سقراط ساده، اما اعجابآور بود. او زمانی که با یک فرد معمولی روبرو میشد، با پرسیدن یک سوال بسیار ساده بحث و گفتگو را آغاز میکرد. سوالی که در ظاهر جوابی بسیار ساده داشته و به این ترتیب میتوانست مخاطب را با خود همراه و توجهش را جلب کند. سپس بر اساس پاسخی که دریافت میکرد، سوالات بعدی را کاملا هدفمند و سلسهوار مطرح میکرد و بحث و گفتگو را به سمتی میبرد که مخاطب با پاسخهایی که خود بیان میکرد، متوجه تناقضات فکری خود میشد.
به این شیوه اصطلاحا دیالکتیک گفته میشود، و تمام فلسفه سقراط بر اساس همین گفت و شنودها و مباحثات شفاهی بنا شده، البته به لطف رسالههایی که افلاطون، شاگرد سقراط از این گفتگوها نوشته، امروز میتوانیم به صورت مکتوب شیوۀ پرسشگری سقراط را با جزئیات دقیق، بررسی کنیم.
بنابراین میبینیم که چطور پرسش و فرهنگ پرسشگری عمیق توانست به سنگ بنایی برای شکلگیری فلسفه تبدیل شود. نه فقط فلسفه، که تمامی مظاهر تفکر از طریق سوالات عمیق پیشرفت کردهاند. اما در ظاهر، هر چه در تاریخ به سمت جلو میآییم، این روحیه نقش کمرنگتری در اندیشیدن و فلسفیدن ما پیدا میکند.
عصر حاضر، دورۀ سوالات فستفودی و پاسخهای حاضر و آماده است. ما فقط به مصرفکنندگانی تبدیل شدهایم که پرسشهایمان، تکرار پرسشهای دیگران است، و حوصلۀ طی کردن مسیر رسیدن به پاسخها را هم نداریم .بنابراین با شنیدن پاسخهای حاضر و آمادۀ هوشهای مصنوعی و الگوریتمها و رسانهها بسنده میکنیم.