شیشه مربا
این صفحه قرار است در حکم شیشه مربای ذهن من باشد.
اگر نمیدانید ماجرای شیشه مربا از چه قرار است، پس اول پست چطور با صداهای توی سرمان کنار بیاییم را بخوانید.
صدای شماره ۱: هنوز کلی وقت هست!
گوشۀ ذهن من یک کاناپۀ نرم و راحت وجود دارد، از آنها که فقط برای لم دادن ساخته شدهاند. روی این کاناپه جای صدای شماره ۱ است که در هیبت مردی میانسال با یک قواره شکم طوری لم داده که انگار از روز اول همانجا به دنیا آمده. در حالی که چشمانش را به آرامی باز میکند، قیافۀ حق به جانبی به خود میگیرد و از زیر چشم با اعتمادبهنفسی که معلوم نیست از کجا آورده، شروع به نصیحت میکند:
“ببین دخترجون، چرا انقدر به خودت سخت میگیری؟ آسمون به زمین نمیاد که امروز یه کمی دیرتر شروع کنی به کار کردن، هنوز کلی وقت داری. برو تفریح کن، فیلم ببین، با دوستات گپ بزن، در کنارش کارات رو هم انجام بده. من چندتا پیرهن از تو بیشتر پاره کردم، منم یه زمانی جوون بودم و خام. همۀ اون روزایی که میتونستم بگردم و خوش بگذرونم رو به کار کردن و درس خوندن گذروندم، به امید این که بعدا سر فرصت به تفریحاتم میرسم.
اما حالا منو ببین: دیگه هیچ حوصله و دل و دماغی واسه خوش گذروندن ندارم. پس به حرف من گوش بده و بیا لم بده روی این مبل و به هیچ چیز دیگهای فکر نکن.”
این صدا از اول صبح که بیدار میشوم، شروع میکند به تکرار همین نصیحتهای نخنما، و هر بار هم پیشنهادات مختلفی برای وقت گذرانی رو کاناپه به میدهد: تماشای فیلم، چک کردن دائمی موبایل، پرسهزنیهای بیهدف در شبکههای اجتماعی، پیگیری دعواهای کامنتی، دنبال کردن سریالهای آبکی دوزاری و الیآخر.
از شما چه پنهان که در اکثر مواقع، میتواند با همین وسوسههای تکراری، من را از راه به در کند و تا به خودم میآیم میبینم ساعتها گذشته و من هم چنان لم داده روی کاناپۀ راحتی به دیوار خیره شدهام، بدون این که به هیچ کدام از کارهایم برسم.
مثل همین الان که از صبح عزمم را برای نوشتن یک پست جدید جزم کردم، اما در نهایت حالا و در نیمههای شب به زحمت خودم را از روی این کاناپه جدا کردم و با چشمانی خوابآلود و ذهنی خسته در حال نوشتن از صدای شماره یک هستم.
بهترین نمود خارجی که از این صدا جلوی چشمم رژه میرود، شخصیت هومر در کارتون سیمپسونهاست، با آن شکم برآمده و پاکتهای چیپس کنار دستش، فارغ و بیتوجه به تمام امور خود و جهان اطرافش.
