در این مدت مشغول خواندن دو کتاب هستم که در هر دو، نویسنده یا شخصیت اصلی از آن دسته آدمهایی هستند که ذهن پر سر و صدا و شلوغی دارند. از آنجایی که خود من هم صاحب یکی از این ذهنهای بسیار شلوغ و پرهمهمه هستم، توجهم به این موضوع جلب شد و برای همین خیلی جدیتری مشغول دنبال کردن این دو کتاب شدم.
کتاب اول: پرنده به پرنده، درسهایی چند درباره نوشتن و زندگی
کتاب پرنده به پرنده شبیه یک کلاس دورهمی و خودمانی درباره نوشتن و نویسندگی است. آن لاموت، نویسنده کتاب، در پنج بخش به موضوعاتی درمورد نوشتن و چگونه نوشتن میپردازد.
اما علاوه بر این بخشهای اصلی، مقدمه کتاب بسیار خواندنی است. آن لاموت در مقدمه برایمان داستان میگوید، از کودکی تا بزرگسالی، از این که چطور با دنیای نوشتن آشنا شد و چگونه مسیر خود را در زندگی پیدا کرد. فارغ از این که به نوشتن علاقه دارید یا نه، پیشنهاد میکنم مرتبه بعدی که گذرتان به یک کتابفروشی افتاد، کتاب را از قفسه بردارید و همانجا بیست صفحه ابتدایی را بخوانید.
اما جایی در اوایل بخش اول کتاب، آن لاموت از صداهای درون ذهنش میگوید. این که ذهن پرسروصدایش چطور بسیاری از مواقع به او اجازه کار کردن نمیدهد و شلوغکاریهای بیجا، مانع از نوشتن و تمرکز کردنش میشود.

درست همین جای کتاب بود که انگار از اعماق وجودم به درون نویسنده پل زدم، حس کردم انگار دریچه ذهن من خواننده را باز کرده و دارد بدون هیچ مانعی، آن تو را نگاه میکند و میگوید: ذهن تو هم که درست شبیه من است، انگار یک معرکه حسابی راه انداختهای، اما نگران نباش. با هم درستش میکنیم.
نویسنده صداهای درون سرش را اینطور معرفی میکند:
یک خانم ترش زبان، یک آقای آلمانی نحیف، یک ویلیام باروز اهل دل و حتی سگهای گرسنه.
حقیقت این است که صداهای درون سر، درست مثل یک آدم، فرایند رشدی را طی میکنند. سر یک موضوعی در ذهن شما به دنیا میآیند، آرام آرام بزرگ میشوند، شخصیت مخصوص به خودشان را پیدا میکنند و قدرت اظهار نظرشان هم روز به روز بیشتر میشود. تا یک جایی حضور این شخصیتها میتواند به شما کمک کند. جدالهای دائمی، نقد و تفسیرها، اظهارنظرها، کشمکشها، دلگرمیها، تشویقها و اطمینان قلبهایی که همیشه در برخورد با این شخصیتها به دست میآورید، میتوانند همزمان هم فایدهای داشته باشند و هم مانعی در برابر شما شوند.
ما هنوز یاد نگرفتهایم چطور با این صداها زندگی کنیم، رفتارمان با صداهای ذهنیمان بیشتر برخوردی از جنس صفر و یک است، خاموش و روشن. یا مدام در حال سرکوب این صداها هستیم و در تلاش برای خاموش کردنشان، یا این که از آن طرف بام میافتیم و به عروسک خیمه شببازیشان تبدیل میشویم.
آن لاموت در این کتاب میگوید که چطور بیشتر زمان خود را در روز صرف نبردی بیهوده با صداهای درون سرش میکرده. نبردی که البته در اکثر مواقع به شکست و اتلاف وقت منجر میشده. تا این که زمانی از یک هیپنوتیزمگر، تمرینی را یاد میگیرد که حسابی به دردش میخورد: تمرین شیشه مربا.
“چشمانتان را ببندید و برای یک دقیقه ساکت شوید، تا وقتی حرف و نقل از نو آغاز شود. بعد یکی از صداها را از بقیه جدا کنید و آدمی را که در حال صحبت کردن است مثل یک موش تصور کنید. آن را از دمش بگیرید و داخل یک شیشه مربا بیندازید. و همینطور الی آخر. هر والد و والده توقعی را داخل شیشه بیندازید. هر سرویسکار و پیمانکار، هر همکار و وکیل، هر بچهای که در سرتان نق میزند و ناله میکند را داخل شیشه بیندازید. بعد در شیشه را ببندید، و نگاه کنید که چطور همه این آدمهای موشی به شیشه چنگ میزنند، وِروِر میکنند، سعی میکنند کاری کنند که شما احساس عذاب وجدان کنید، چون کاری را که از شما میخواهند نمیکنید – به آنها پول بیشتری نمیدهید، آدم موفقتری که مایه افتخار باشد نمیشوید، زودزود به دیدنشان نمیروید و مانند آن. بعد تصور کنید که روی شیشه ولوم کنترل صدایی هست. برای یک دقیقه آن را تا ته زیاد کنید، و به سیل صداهای عصبانی، نادیده انگاشته شده و متخصص ایجاد عذاب وجدان گوش کنید. بعد ولوم را تا ته کم کنید و نگاه کنید که چطور موشهای عاصی و عصبی، در تلاش برای رسیدن به شما، به شیشه هجوم میآورند.”
از ترجمه مهدی نصرالهزاده
گرفتن این صداها یا به قول آن لاموت، موشها، کار بسیار سختی است. چون بسیار زیرک و فرز هستند و باید مدتها دنبالشان بدوید تا به مرور یاد بگیرید چطور میتوانید آنها را گیر بیندازید.
من شیشه مربای خودم را با تخته وایت بردی که در اتاقم دارم، شبیهسازی کردم. در این چند روز، وقتی میخواهم به سراغ کاری بروم و صداهای توی ذهنم مانعم میشوند، یکی یکی میگیرمشان، روی تابلو ردیفشان میکنم و سرِ آخر تابلوی پر از صدا را برعکس و رو به دیوار میگذارم و به سراغ کارهایم میروم. البته که بسیاری از صداها از زیر تابلو فرار میکنند و به دو، دوباره خودشان را توی سرم جا میکنند. اما حداقل کمی حساب کار دستشان میآید و کمتر سر و صدا میکنند.
همین الان موقع نوشتن این پست، به ذهنم رسید که چرا شیشه مربایم را توی همین سایت به راه نیندازم. پس در این صفحه شیشه مربا، وقتهایی که حسابی از دست صداها کفری شدم، برای مدتی حبسشان میکنم. شما هم میتوانید این کار را انجام دهید، شاید به کارتان آمد.
کتاب دوم: حالا میبینید چه سرعتی داریم!
رمان حالا میبینید چه سرعتی داریم را تازه دست گرفتهام و هنوز به یک سومش هم نرسیدم. تا اینجا ماجرا از این قرار است که دو جوان که تازه دوست صمیمیشان را در یک تصادف از دست دادهاند، برای فرار و شاید نوعی مبارزه در برابر این اندوه، تصمیم میگیرند تا در یک هفته به طور تصادفی به کشورهای مختلفی از جهان سفر کنند. تلاشی برای درآمدن از پیله غم و اندوهی که در آن گرفتار شدهاند و در حال دست و پا زدن هستند.
ویل، شخصیت اصلی و روای کتاب هم به درد انبوه صداهای تو سر دچار است و تقریبا در یک کشاکش و نبرد دائمی با آنها دست و پنجه نرم میکند، که البته زیاد هم در مقابله با آنها موفق عمل نمیکند.

درون سر ویل، ماجرا متفاوت از کتاب قبلی است. او درون ذهنش را به یک ساختمان ده طبقه زیر زمین تشبیه میکند که پر از آدمهایی هستند که:
“همه چرب و چیلی و رنگ و رو رفته و بیمو، نفوذیاند و مثل موش کور، با دندانهای مربعی بزرگ زرد و دهانهایی از جنس آتش. همهشان هم مسئول ردیابی و بازیابی محتویات این ساختمان، به صورت ترکیبی از گزارشها و پروندهها و نقلقولها و اسناد تاریخی و جدولهای زمانبندی و بریدههایی از مطالب و مطالعات فرهنگی، باشکوهترین و خونبارترین خاطرات.”
از ترجمه پژمان طهرانیان
این جماعت توی سر ویل، گاه و بیگاه و کاملا سرزده به سراغش میآیند و پرونده کشته شدن دوستش را جلوی چشمش باز میکنند و بلند بلند میخوانند و او را مجبور میکنند که به یاد خاطراتش با دوست از دسترفتهاش بیفتد.
اصلا به خاطر فرار از این صداهاست که ویل به فکر سفر به دور دنیا افتاده، در حالی که تا پیش از این همیشه از سفر متنفر بوده، اما الان آنقدر از دست آزار و اذیتهای صداهای سرش خسته شده که خیال میکند با فاصله گرفتن فیزیکی از هرآنچه و هرآنکه میشناخته، میتواند صداها را خاموش کند. در حالی که زهی خیال باطل!
هنوز این کتاب را تمام نکردهام و نمیدانم سرنوشت ویل و صداهای توی ذهنش به کجا میرسند، اما به محض تمام شدن حتما اینجا میگویم که بلاخره موفق میشود یا نه.
جنگ دائمی یا زندگی مسالمتآمیز؟
بسیاری از آدمهای دور و بر من ذهنهای آرامی دارند، آنقدر آرام که حتی صدای پرواز کردن یک پشه هم به راحتی در آن به گوش میرسد. خیلی وقتها به حالشان غبطه خوردم و دلم میخواست که من هم میتوانسستم به چنان فراغتی برسم. اما ته دلم میدانم که من برای چنین زندگی فارغی ساخته نشدهام.
صداهای درون ذهنم بارها من را به سمت جنون میکشند، خستهام میکنند، تمام انرژیام را به خود صرف میکنند و من را از کار و زندگی میاندازند. اما در نهایت روزهایی که آرام یک گوشه مینشینند و لام تا کام حرفی نمیزنند، دلم برایشان تنگ میشود. ذهنم درست شبیه یک میدانگاهی در عصر جمعه میشود که همه مغازهها بستهاند و آدمهایی که نیستند و بچههایی که جیغ نمیزنند و دنبال هم نمیدوند. همین قدر آرام و دلگیر.
بسیاری از دستاوردهای زندگیام را به خاطر وجود همین صداها میدانم، وقتی که از روی لجبازی و برای این که بهشان ثابت کنم اشتباه میکنند، کاری را انجام دادهام که شاید در هیچ حالت دیگری جرئت انجامش را به دست نمیآوردم. و البته شکستها و عقبنشینیهایی که بازهم به خاطر همین صداها دچارشان شدم.
جنگیدن هیچ فایدهای ندارد، تسلیم شدن هم همینطور. اصلا چرا باید به همه چیز، مثل میدان نبرد نگاه کنیم؟ بهترین راه، زیست مسالمتآمیز و لذت از قدم زدن در این میدانگاهی پرهیاهوست. جایی که صداهای مختلف در شکل و شمایل متفاوت، در کنار هم حرکت میکنند و در جریانند و تو را هم به جریان میاندازند.
خیلی زیبا نوشتی. واقعا صداهای توی سر یا همان گفتگوهای ذهنی، منو خسته میکنه، خیلی.
تکنیک شیشه مربا رو حتما امتحان میکنم.
خوشحالم که دوباره فعال شدی مینوی عزیز❤❤❤
متشکرم مریم عزیز:)
امیدوارم شیشه مریا به کار آید و صداها کمتر اذیت کنند.