ما آدمها هر روز و هر لحظه در حال رشد هستیم، هر بار تجربیات جدیدی را پشت سر میگذاریم، با مشکلات تازهای رو در رو میشویم، راه حلهای جدیدی ابداع میکنیم. هر روز بیشتر و بیشتر یاد میگیریم و به قول معروف پیراهن پاره میکنیم.
پیراهن پاره میکنیم چون داریم بزرگ میشویم و سایز اضافه میکنیم و این یک چرخۀ کاملا طبیعی است. پس نگاه امروزمان به جهان با نگاه دیروز متفاوت است و میزان برداشتمان هم.
حالا با این تفاسیر میتوانیم بگوییم یک کتاب میتواند منبع پایانناپذیری از فهم برای ما مهیا کند، چون هر بار از زاویهدید جدیدتری خوانش میکنیم.
سالها پیش که کتاب برادران کارامازوف را میخواندم، شخصیت مورد علاقهام آلیوشا بود. از اسمردیاکوف متنفر بودم و اصلا ایوان را درک نمیکردم.
این روزهای قرنطینه تصمیم گرفتم دوباره کتاب را بخوانم. چون هر چه فکر کردم جز یک طرح کلی از کتاب و یک سری حس مبهم و شبحی از شخصیتها چیز بیشتری به خاطر نمیآوردم.
الان که مشغول دوباره خواندن کتاب هستم، چیزی شبیه معجزه دارد برایم رخ میدهد: دیگر نمیتوانم کاملا حق را به آلیوشا بدهم. او دیگر قهرمان صد درصد من نیست. و همین طور آن نفرت عمیق را به اسمردیاکوف ندارم. تفکر ایوان برایم جالب است و وقتی دیمیتری به ورطۀ شک میافتد، میتوانم با او همذات پنداری کنم. حتی دیگر از مرگ پدر هم خوشحال نمیشوم.
برایم سوال بود که چرا این طور شد؟ آیا کتاب عوض شده یا من؟
آن سالهایی که این کتاب را خوانده بودم به یاد آوردم: زمانهای بود که من غوطهور در دنیای فرمولها و اعداد بودم. گیر افتاده وسط یک رشتۀ مهندسی و مشغول پاس کردن واحدهای فیزیک و ریاضی و آمار احتمالات و …
منطق نگاهم به جهان منطق درست و غلط بود. صفر و یک. سیاه و سفید. یا این یا آن.
حد وسط برایم بیمعنی بود، انسانهای خاکستری را به رسمیت نمیشناختم: آدمها برایم یا رستگار بودند یا گناهکار. یا عاشق بودند یا خیانتکار. و هزارتا از این دوتاییها برای خودم داشتم و از پشت همین لنزها به جهان داستانِ این برادرها نگاه میکردم.
امروز اما مدتهاست که از آن دنیای مکانیکی جدا شدهام. لنزهایم عوض شده و چندتایی پیراهن بیشتر پاره کردهام. فهمیدهام که صفر و یکها به درد یک دنیای کامپیوتری میخورند. جهان انسانی در این فرمولها نمیگنجد: میتوانم هم عاشق جوکر باشم و هم بتمن.
شاید چند سال دیگر که دوباره سراغ این شاهکار داستایوفسکی بروم باز هم تعجب کنم، چیزهای جدیدی پیدا کنم و حسهای متفاوتی داشته باشم و منطق تصمیمگیریام عوض شده باشد.
این طبیعت انسان است که رشد کند، و این معجزه کتابهای خوب است که میشود بارها و بارها خوانده شوند و هربار حرف تازهای برای گفتن داشته باشند.
عالی بود مینو خانم. برای منم اتفاق افتاده.
متشکرم:) واقعا لذت بخشه